درس دويست و شصت و ششم تا دويست و هفتادم
معاویه سیر نبوت عادله را به طاغوتیت جباره برگردانید
بسمالله الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللهُ علي محمدٍ وَ آله الطَّاهرينَ
و لَعنةُالله عَلي أعْدائِهمْ أجمعينَ مِنَ الا´نَ إلي قيامِ يَوم الدِّين
و لا حولَ و لاقُوَّة إلاَّ بالله الْعَلِيِّ العظيمِ.
قَالَ اللهُ الحَكِيمُ فِي كتابِهِ الكريمِ:
وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الارْضِ مَالَهَا مِنْ قَرَارٍ. يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَي'وةِ الدُّنْيَا وَ فِي الاْ´خِرَةِ وَ يُضِلُّ اللهُ الظَّالِمِينَ وَ يَفْعَلُ اللهُ مَا يَشَاءُ.[14] «و مثل كلمة خبيثه همچون درخت خبيثي ميباشد كه از روي زمين از بيخ و بن كنده شده و برآمده است و ثبات و قراري ندارد. خداوند ثابت ميدارد آنان را كه ايمان آوردهاند به گفتار ثابت در زندگاني در دنيا و در آخرت، و خداوند گمراه ميسازد ستمكاران را، و خداوند هر كاري را كه بخواهد انجام دهد بجاي ميآورد.»
بازگشت به فهرست
تفسير علامة طباطبائي از شجرة خبيثه
حضرت استاذنا الاعظم آيةالله علاّمه سيّد محمّد حسين طباطبائي - تغمّدهالله أعلي درجات جنانه - در تفسير مبارك خود چنين إفاده فرمودهاند: إجْتِثاث به معني اقْتِلاع يعني از بيخ بركندن است. گفته ميشود: جَثَثْتُهُ و اجْتَثَثْتُهُ يعني قَلَعْتُهُ و أقْلَعْتُهُ. و جُثّ با ضمّه به زمين برآمده گويند مثل تپّه، و جُثَّة به معني شخص مشهود است. اين طور در «مفردات» آورده است.
و كلمة خبيثه در مقابل كلمة طيّبه ميباشد، و لهذا بر سر آن نيز اختلاف كردهاند و هر گروهي آن را به معنائي تفسير كرده است كه در مقابل تفسير معناي كلمة طيّبه قرار گرفته است.
و همچنين در معني شجرة خبيثه اختلاف نمودهاند. بعضي گفتهاند: مراد «حنظل» است، و بعضي گفتهاند: «كَشُوث» ميباشد و آن عبارت است از گياهي كه بر خار و بر درخت ميپيچد نه در زمين ريشه دارد و نه بر روي خود برگ. و بعضي گفتهاند: مراد «سير» است و بعضي گفتهاند: مراد «درخت خار» و بعضي گفتهاند: «طَحْلَب» (خزه) ميباشد و بعضي گفتهاند «كُمْأة» است (نوعي قارچ) و بعضي گفتهاند: هر درختي كه ميوة گوارا نميدهد.
و در تفسير آية سابقه، حال اين اختلافات را دانستي، و أيضاً دانستي آنچه را كه تدبّر نتيجه ميداد در معني كلمة طيّبه و آنچه را كه كلمة طيّبه به آن مثال زده شده بود، و آن نتيجه بعينه در مقابل آن يعني در كلمة خَبيثه و آنچه كه كلمة خبيثه به آن مثال زده شده است بدون يك حرف كم و زياد ميآيد.
بنابر آنچه گفته شد: مراد از كلمة خبيثه «كلمة شِرك» ميباشد كه تمثيل به شجرة خبيثهاي شده است كه مفروض آن است كه از روي زمين بركنده گرديده نه أصل ثابتي دارد و نه سكون و قراري. و بنا به فرض چون خبيثه ميباشد جز ضرر و جز شرّ از آن اثري تراوش نمينمايد.
امّا گفتار خداوند تعالي: يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ تا آخر آيه از آن چنين به دست ميآيد كه: «بالقول» متعلّق است به يُثَبِّتُ نه به آمنُوا، و با´ء هم براي آلت و يا براي سببيّت ميباشد نه از براي تعديه. و قوله: « فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ فِي الا´خِرَة أيضاً متعلق است به يثبّت نه به ثابت.
و بازگشت معني آن بدين صورت ميگردد كه: كساني كه ايمان آوردهاند،زماني كه بر ايمانشان ثبات ورزند و استقامت نمايند، خداوند آنان را در دنيا و آخرت بر قول ثابت نگاه ميدارد. و اگر تثبيت خدائي نبود ثبات خودشان ارزشي نداشت و منفعتي بدانها نميبخشيد.
بنابر اين مرجع همة امور به سوي خداست. و عليهذا گفتار خداوند كه ميگويد: يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ در باب هدايت موازن گفتار اوست: فَلَمَّا زَاغُوا أزَاغَ اللهُ قُلُوبَهُمْ (آية 5، از سورة 61: صَفّ) «چون بني اسرائيل از راه درست انحراف پيدا كردند خداوند دلهايشان را منحرف گردانيد» در باب ضلالت.
مگر اينكه ميان اين دو باب فرقي موجود است، و آن اين است كه هدايت از جانب خداوند سبحانه شروع ميشود و بر آن هدايت بنده مترتّب ميگردد. اما ضلالت از بنده به واسطة سوء اختيار او شروع ميشود و خداوند جزاي آن را ضلالت بر روي ضلالت ميدهد، همان طور كه گفته است: وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إلاَّ الْفَاسِقِينَ. (آية 26، از سورة 2: بقره). «(خداوند با مثلي كه ميزند بسياري را به واسطة آن گمراه ميكند و بسياري را به واسطة آن هدايت ميكند) و گمراه نميكند به واسطة آن مگر فاسقان را.»
و آيات وارده در قرآن تكاثر دارد در اينكه هدايت از جانب خداوند سبحانه ميباشد و أحدي غير از خدا در آن دخالتي ندارد.[15]
باري يكي از مصاديق أعظم شجرة خبيثه، طائفة بنياُميّه هستند كه در قرآن كريم از آن نيز به شجرة ملعونه نام برده شده است. شيخ محمود أبورَيَّه در اين باره ميگويد
ريشة اختلاف بنياميه با بنيهاشم
«اما اختلاف ريشهدار كه ميان بنياميّه و بنيهاشم در عصر جاهليّت بوده است ما رشتة سخن را در اين زمنيه به مورِّخ كبير «مِقْريزي» ميسپاريم زيرا وي در كتاب خود: «النِّزَاعُ و التَّخاصُم فيمابين بنياُمَيَّةَ و بنيهاشم» آن را تسجيل كرده است. و اينك ما برخي از گفتار او را ذكر مينمائيم:
من بسيار در فكر فرو رفته و در شگفت ميافتادم از سركشي بنياُمَيَّه براي امرخلافت با آنكه از ريشه و بن و اصل رسول الله دورتر هستند و بنيهاشم نزديكميباشند، و با خود ميگويم: چگونه به فكر خلافت افتادند؟ بنياُمَيَّه و بنيمروان بن حكم طريد و تبعيدي رسولالله آن كه رسول خدا بر او لعنت فرستاد، كجا و فكر خلافت، با وجود تحكيم عداوت ميان بنياُميّه و بنيهاشم در ايَّام جاهليّت؟! و از آن گذشته، شدّت عداوت بنياُميّه با رسول الله و مبالغة ايشان درآزار و اذيّت او و تمادي و استمرارشان در تكذيب او در آنچه از طرف خداوند آورده بود از روزي كه خداي سبحانه او را مبعوث به رسالت كرد و به دين هدايت وآئين حقّ دعوت نمود، تا هنگامي كه مكّه فتح شد و برخي از آنها به اسلام داخلشدند.
سوگند به جان خودم ابداً هيچ فاصلهاي بيشتر از فاصلة بنياُميّه با امر خلافت وجود ندارد. زيرا ميان بني اُميّه و خلافت هيچ پيوندي وجود ندارد، و هيچ رابطة نَسَبي نيز موجود نميباشد...[1]
منافرت و مخاصمت پيوسته به طور مستمرّ ميان طائفة بنيهاشم و ميان طائفة عبدشمس وجود داشته است به طوري كه گفتهاند: هاشم با عبدشمس تَوأمَيَنْ (دو قلو در يك شكم) زائيده شدند. و عبدشمس زودتر از هاشم به دنيا آمد، و انگشت يكي از آنان به پيشاني ديگري چسبيده بود. چون جدا كردند آن محلّ خون آلود شد فلهذا گفتند: ميان اين دو طفل جنگ در خواهد گرفت، و يا درميان فرزندانشان خون جاري ميشود، و همين طور هم شد.
و گفته شده است: عبدشمس و هاشم در يك شكم بودهاند، و در وقت تولّد پيشانيهايشان به هم چسبيده بود، و با شمشير جدا كردند.[2]
بازگشت به فهرست
دشمنان سرسخت رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم از بنياميه
منافرت در بين هاشم بن عَبدمَناف بن قُصيّ و بين برادرزادهاش: اُمَيَّة بن عبدشمس بن عبد مناف بوده است.[3]
مِقريزي ميگويد: اين منافرت در ميان دو طائفه استمرار داشت تا سيّد بنيهاشم: أبوالقاسم محمّد بن عبدالله در مكّه قيام فرمود، و قريش را به توحيد الله تعالي دعوت نمود، و ترك كرد آئين جميع آنچه را كه به غير از خداوند عبادت گرديده ميشدهاند. در اين وقت براي عداوت او جماعتي از بنياُميّه هم رأي و همداستان شدند. از ايشان است أبو اُحَيْحَة سعيد بن العاص بن اُمَيَّة،[4].... و از ايشان است عَقَبةُ بن أبيمُعَيْط، و حَكَم بن أبي العاص بن اُمَيَّة. و او رسول خدا را آزار ميكرد، در هنگامي كه رسول خدا در حجرههاي زنانش بود سر ميكشيد و چشمچراني ميكرد. و پيامبر راجع به او فرمود: «مَنْ عَذِيرِي مِنْ هَذَا الْوَزَغَةِ! لَوْ أدْرَكْتُهُ لَفَقَأْتُ عَيْنَهُ».
«كيست آن كه حقّ مرا از اين وَزَغ بگيرد و در مقام دفاع و پذيرش عذر من در برابر او قيام نمايد؟! اگر من دستم به او ميرسيد چشمش را از كاسه بيرون ميآوردم!»
پس از اين جريان رسول خدا او را و فرزندانش را لعن كرد، و او را از شهر مدينه تبعيد كرد. حَكَم در تمام زمان حيات رسول خدا و خلافت أبوبكر و عمر از مدينه خارج بود. چون عثمان به خلافت رسيد او را به مدينه بازگردانيد. پسرش مَرْوان ميباشد كه چون حَكم بمرد بر قبرش خيمه بر پا كرد.
و از ايشان است عُتْبَةُ بن أبِي رَبيعة بن عَبد شمس، و وي پدر هند[5] است كه جگر حَمزة بن عبدالمطّلب را در دهان زير دندانهايش جويد.
و از ايشان است وَليدبن عُتْبَة بن أبي رَبيعه، و اين وليد دائي معاويه است. و از ايشان است شَيْبة بن رَبيعة بن عبد شمس عموي هند.
و از ايشان است ابوسفيان صَخْربن حَرْب بن اُمَيَّة[6] سرلشگر و فرماندة كلّ احزاب. آن كس كه با رسول خدا در روز احد جنگ كرد، و از برگزيدگان اصحاب هفتاد تن از مهاجر و أنصار را كشت كه از آنان است حمزه عموي پيغمبر. و با رسول خدا نيز در روز جنگ خندق كارزار نمود. او پيوسته با خدا و با رسول خدا در دشمني سخت و حادّ ميگذرانيد تا رسول خدا براي فتح مكّه حركت نمود.
عباس بن عبدالمطّلب وي را رديف خود نشانده - چون در جاهليّت صديق و نديم و همدم او بود- و به حضور رسولخدا آورد و از رسول خدا در هنگام ورودش درخواست كرد تا وي را امان بخشد!
همين كه رسولخدا چشمش بدو افتاد به او گفت: وَيْلَكَ يَا أبَاسُفْيَانَ! ألَمْ يَأنِ لَكَ أنْ تَعْلَمَ أنْ لاَ إلَهَ إلاَّ اللهُ؟!
«اي واي بر تو اي ابوسفيان! آيا هنوز زمان آن براي تو نرسيده است كه بداني جز الله معبودي نيست؟!»
أبوسفيان گفت: بِأبِي أنْتَ وَ اُمِّي، مَا أوْصَلَكَ وَ أجْمَلَكَ وَ أكْرَمَكَ! وَ اللَهِ لَقَدْ ظَنَنْتُ أنَّهُ لَوْ كَانَ مَعَ اللَهِ غَيْرُهُ لَقَدْ أغْنَي عَنِّي شَيْئاً!
«پدرم و مادرم به قربانت شود، چقدر تو پيوندت قوي است، و چقدر خوشرفتاري، و چقدر تو كريم و بزرگوار هستي! سوگند به خدا دانستم كه اگر هر آينه با خدا چيز دگري وجود داشت آن چيز در امروز قدري به درد من ميرسيد!»
حضرت فرمود: يَا أبَا سُفْيَان! اَلَمْ يَأنِ لَكَ أنْ تَعْلَم أنِّي رَسُولُ اللهِ؟!
«اي أبوسفيان! آيا هنوز موقع آن براي تو نرسيده است كه بداني من پيامبر خدا هستم؟!»
أبوسفيان گفت: أمّا هَذِهِ فَفِي النَفْسِ مِنْهَا شَيْءٌ!
«امَّا در اين موضوع در نفس من خلجاني هست!»
عبّاس به وي گفت: اي واي بر تو! شهادت حقّ را پيش از آنكه گردنت زده شود بر زبان بياور!
بازگشت به فهرست
نفاق ابوسفيان با مسلمين
ابوسفيان شهادت بر زبان جاري نمود و اسلام آورد. در اينكه آيا اسلام وي درست بوده است اختلاف نمودهاند. گفته شده است كه او در غزوة حُنَيْن با رسول خدا حضور يافت و أزْلام با او بود كه بدان استقسام ميكرد،[7] و او پناه و ملجأ منافقين در جاهليّت بوده است.[8]
و در خبر عبدالله بن زبير آمده است كه گفت: ابوسفيان را در روز يرموك ديدهاست بدين گونه كه چون روميان بر مسلمانان ظفر مييافتند ميگفت: إيهِ بَنِي الاصْفَرِ «بيشتر پيروز شويد اي روميان.» و چون مسلمانان بر آنها پيروز ميگشتند ميگفت:
وَ بَنُو الاصَفَرِ الْمُلُوكُ مُلُوكُ الرُّ ومِ لَمْ يَبْقَ مِنْهُمُ مَذْكُورُ
«و روميان پادشاهانند حقيقةً، پادشاهان روم كه اينك از آنها شاهي بجاي نمانده است.»
و از ايشان كه با پيغمبر جنگ كردهاند مُعاوية بن مُغيرة بن أبِيالْعاصِ بن اُمَيَّة ميباشد. وي همان كس است كه بيني حمزه را بريد و او را مُثْلَه نمود. اين معاويه پدر عائشه مادر عبدالملك بن مروان است. و اين عبدالملك معروفترين مردم است در كفر. زيرا يكي از دو پدرش حَكَم بن أبي العاص لعنت شدة رسولالله و تبعيد شدة او ميباشد و پدر دگرش مُعاوية بن مُغيرة.[9]
و از ايشان است حَمَّالةُالحَطَب كه اسمش اُمّ جَمِيل است دختر حَرْب بن اُمَيَّة و مراد خداوند در سورة تَبَّتْ يَدَا أبِي لَهَب تا آخر سوره، وي بوده است.
مِقريزي گويد: هيچ يك از آنان كه نامشان ذكر شد نبودهاند مگر آنكه نهايت كوشش خود را در عداوت رسول خدا مبذول كردند، و در اذيّت و آزار مومنيني كه ايمان آورده و از او پيروي ميكردهاند مبالغه نمودند، و مومنين از دست آنان به أنواع شتم و عذاب گرفتار شدند، تا به جائي كه مهاجرين از مكّه به بلاد حبشه گريختند و پس از آن به مدينه فرار كردند. خانههايشان در مكه بدون ساكن بماند و درهايش مقفول گرديد. ابوسفيان بعضي از آن خانهها را فروخت و قرضي را كه بر ذمّه داشت ادا نمود.
بنياميّه نه يك بار بلكه در مرَّات عديدهاي قصد كشتن پيامبر را كردند، و در امر او به مشورت نشستند تا او را از مكه اخراج كنند و يا آنكه وي را در غل و زنجير بسته و در زندان بيفكنند تا هلاك گردد. و يكايك از آنان در انجام اين مرام از جان و مال و اهل و عشيره به حدِّ نهايت مبالغه نمودند و براي رسول الله در هر راهي دامهايي نهادند تا وي را سِرّاً و جَهراً بكشند.[10]
بازگشت به فهرست
كيفيت روي كار آمدن معاويه
گفتار جاحظ در اين مقام
شيخ محمود أبوريّه ميگويد: ما در اينجا مناسب ميبينيم در پيرو كلام مقريزي، دو صفحه از رسالة بليغة جاحظ را كه ما در پي آن ميباشيم نقل نمائيم تا آنكه اين دو صفحه، دو دليل دگر باشند براي تصوير موقف امويان با پيغمبر و علي و پسرانش.
جاحظ چون در مقام اخبار از امر قتل عثمان و آنچه در پيامد آن به وقوع پيوست از بلايا و محنتهائي كه بر مسلمين وارد شد برميآيد، ميگويد: پس از آن پيوسته فتنهها متّصل شد و جنگها يكي در رديف دگري واقع گرديد مانند «جنگ جمل» و «وقايع صفّين» و مثل «روز نهروان»... تا اينكه شقيترين امّت علي بن أبيطالب -رضوان الله عليه - را كشت... تا آنكه حسن علیه السلام از جنگها اعتزال جست و چون يارانش از دور او متفرّق شدند و در عسكر خود خلل و فتور يافت امر امارت را تخليه كرد، چون ميديديد كه چگونه بر پدرش اختلاف كردند و بسيار با او به طور تلوّن و دودلي و شك عمل ميكردند.
در اين حال معاويه مستبدّانه بر أريكة سلطنت قرار گرفت و مستبدّانه بر بقيّة جماعت شوري و بر جميع مسلمين از انصار و مهاجرين حكومت كرد در سالي كه آن را عام الجَمَاعة (سال اجتماع) نام گذاردند. امَّا سال جماعت نبود بلكه سال تفرقه و قهر و جبروتيَّت و غلبه بود. آن سالي كه در آن امامت به سلطنت كسرويَّت، و خلافت به غصب قيصريَّت تحوّل يافت....
و پس از آن، معاصي معاويه از جنس همين اموري بود كه ما نقل نموديم و بر همان محامل و مراتبي كه ما مرتّب كرديم[11]، تا اينكه معاويه، قضيّه و حكم روشن رسول خدا را ردّ كرد و حكم او را انكار نمود انكار روشن و آشكاري دربارة وَلَدِ فِراش و آنچه را كه بر شخص عاهِر و زناكار مترتّب ميگردد با وجود إجماع و اتّفاق جميع امَّت بر آنكه سُمَيَّه فِراش و زن ابوسفيان نبوده است بلكه وي با او زنا كرده است و زياد را زائيده است. معاويه در اين مسأله از مورد فسق و فجور خارج شد و به حكم كفر قدم نهاد.[12] و نبود كشتن حُجْربن عَدي، و خراج كشور مصر را به عمروعاص بخشيدن، و بيعت يزيد خليع[13] و متجاهر به فسق و فجور، و براي خود برداشتن فيء و غنايم را، و انتخاب حكَّام و ولات شهرها طبق ميل و هواي نفس خود، و تعطيل حدود به واسطة شفاعتها و قرابتها مگر از جنس انكار احكام منصوصه و شرايع مشهوره و سُنَن منصوبه. آري در باب آنچه كه بر كفّار وارد ميگردد از حكم به ارتداد تفاوتي نميباشد بين كسي كه انكار كتاب الله را بنمايد و يا انكار سنَّت را بكند در صورتي كه سنَّت در مرتبة ظهور و شهرت كتاب الله بوده باشد، مگر اينكه يكي از آن دو اعظم و عقابش در آخرت شديدتر ميباشد بنابراين، معاويه اوَّلين كسي است كه در ميان امَّت كافر شده است، و پس از معاويه نبود اين كفر مگر در كسي كه ادّعاي امامت امَّت و خلافت بر امَّت را بنمايد. از اين گذشته، بسياري از اهل آن عصر خودشان كافر شدهاند به واسطة اينكه كفر معاويه را بدين كفريّاتش تكفير نكردهاند. امَّا جماعتي از متولّدين عصر ما و از بدعت گذاران دهر ما ميگويند: معاويه را سبّ نكنيد زيرا كه او از صحابه است و سبّ معاويه بدعت است، و كسي كه بغض او را داشته باشد مخالف سنَّت عمل كرده است. ايشان پنداشتهاند كه از جملة سنَّت، ترك برائت است از كسي كه انكار سنَّت كند.
بازگشت به فهرست
جنايات يزيد پليد
افعال يزيد پس از معاويه بيا و ببين آنچه را كه از يزيد و از عُمَّال يزيد و اهل نصرت او برخاست، و سپس جنگ مكّه، و به منجنيق بستن كعبه، و مباح كردن ناموس و اموال مردم مدينه را بر لشكر، و كشتن امام حسين علیه السلام با اكثريّت اهل بيت او كه چراغهاي تاريكيها و ستونهاي اسلام بودند، بعد از آنكه آن حضرت از نزد خودش به وي اطمينان داده بود كه أتباعش متفرّق گردند و خودش به سوي خانه و حرمش مراجعت كند، و يا به سرزميني كوچ كند كه كسي احساس وجود او را ننمايد، يا توقّف كند در محلّي كه او امر ميكند. ولي يزيديان از همة اين مطالب إبا و امتناع كردند مگر قتل حسين و فرود آمدن در زير حكم و طاعتشان را. تا اينكه جاحِظ گويد: كَيْفَ نَصْنَعُ بِنَقْرِالْقَضِيبِ بَيْنَ ثَنِيَّتَيِ الْحُسَيْنِ علیه السلام، وَ حَمْلِ بَنَاتِ رَسُولِ اللهِ حَوَاسِرَ عَلَي الاقْتَابِ الْعَارِيَةِ وَ الاءبِلِ الصِّعَابِ، وَالْكَشْفِ عَنْ عَوْرَةِ عَلِيِّ ابْنِ الْحُسَيْنِ عِنْدَالشَّكِّ فِي بُلُوغِهِ عَلَي أنَّهُمْ اِنْ وَجَدُوهُ وَ قَدْ أنْبَتَ قَتَلُوهُ، وَ إنْ لَمْ يَكُنْ أنْبَتَ حَمَلُوهُ، كَمَا يَصْنَعُ أمِيرُ جَيْشِ الْمُسْلِمِينَ بِذَرارِي الْمُشْرِكينَ. «ما چگونه ميتوانيم توجيه كنيم نواختن چوب خيزران يزيد را در ميان دندانهاي امام حسين علیه السلام، و حمل كردن دختران رسول الله را با سر برهنه بر روي جهازهاي شتر بدون روپوش و بر روي جَمّازهها و شتران سخت رو و خشن؟[14]
و چه ميگوئي تو راجع به عبيدالله بن زياد كه به برادران و خواصَّش گفت: دَعُونِي أقْتُلْهُ فَإنَّهُ بَقِيَّةُ هَذَا النَّسْلِ فَأحْسِمُ بِهِ هَذَا الْقَرْنَ، وَ اُمِيتُ بِهِ هَذَا الدَّاءَ، وَ أقْطَعُ بِهِ هَذِهِ الْمَادَّةَ! «واگذاريد مرا تا علي بن الحسين را بكشم، به جهت آنكه او بقيّه و باقيماندة از اين نسل است تا با كشتن وي اين شاخ را قطع كنم، و اين مرض را بميرانم، و اين مادّه را از بيخ و بن بركنم!» أيُّها النَّاس! شما ما را خبر دهيد كه اين درجة از قساوت، و اين مرتبة از غِلظت پس از آنكه نفوسشان را به كشتن ايشان شفا دادند، و آنچه را كه ميخواستند بدان نائل گشتند، دلالت بر چه چيزي ميكند؟! آيا دلالت بر عداوت، و بَدي رأي، و حقد و غيظ و كينه و نفاق، و بر يقين معيوب، و ايمان خراب ميكند، يا دلالت بر اخلاص و محبّت پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم، و بر محافظت او و بر پاكي ساحت از عيوب و بر صحّت سريره و ضمير؟!
بازگشت به فهرست
منع برخي عامّه از لعن يزيد
اگر جريان امر آن طور بوده است كه ما ذكر كرديم البتّه و البتّه از فسق و ضلالت برخاسته است، و آن أدني منازل فسق بوده است. فاسِق مَلْعُون است. و كسي كه نهي كند از لَعن مَلْعُون خودش نيز مَلْعُون است. و برخي از تازه به دوران رسيدههاي عصر ما و بدعت گذارندههاي دهر ما گمان كردهاند كه سَبّ كردن واليان زشت
كردار، فتنه است و لعن جائران بدعت است... اين مردم تازه به دوران رسيدة عصر ما ازيزيد و پدرش و از ابن زياد و پدرش كافرتر هستند.[15]
با وجود آنكه همة ايشان اجماع و اتّفاق دارند بر اينكه كسي كه مومني را از روي تعمّد و يا از روي تأويل بكشد ملعون ميباشد. اما اگر اين قاتل، سلطان جائري باشد و امير عاصي و گنهكاري باشد لعن و سَبّ او را حلال نميشمرند و خلع او را و تبعيد او را و تعييب و مذمت گوئي از او را جايز نميدانند و اگر چه در گناه و جور و عدوان به پايهاي رسيده باشد كه صالحان را بترساند، و فقيهان را بكشد، و فقيران را گرسنگي بدهد، و ضعيفان را ستم كند، و حدود خدا را تعطيل نمايد، و سرحدّها را يله بگذارد، و شراب ناب بنوشد، و فسق و فجور را ظاهر گرداند و رواج دهد. و در اين حال مردم پيوسته با چنين وُلاتي گاهي به بيراهه ميروند و كوركورانه مشي ميكنند، و گاهي مداهنه و سستي ميورزند، و گاهي با ايشان نزديك ميشوند و از قريبانشان محسوب ميگردند، و گاهي در اعمال و كردارشان شركت مينمايند، مگر افراد قليل و بقيّهاي كه خداوند تعالي محفوظ داشته است. در اين مقامْ جاحِظ، فظايع و فواضح و شنايعي را كه پس از يزيد به وقوع پيوسته است بيان ميكند كه حقّاً از شنيدن آنها موي بر بدنها راست ميشود، و پوست به تكان ميافتد، و به مانند آن در هيچ دوره و زماني شنيده نشده است. و اگر مقام ما در اينجا گنجايش رسالة جاحِظ را داشت دربارة آنچه كه بنواميّه مرتكب شدهاند از ظلم و عدوان و قهر و غلبه، كاملاً آن را ذكر ميكرديم. و اينك شما را به اين رسالة ذيقيمت كه به طبع رسيده است ارشاد مينمائيم!
بازگشت به فهرست
دشمنيهاي آشكار ابوسفيان با پيامبر صلی الله علیه وآله وسلّم
ابوسفيان بن حَرْب شاعر گفته است و درست و راست سروده است كه:
عَبْدُشَمْسٍ قَدْ أضْرَمَتْ لِبَنِي هَا شِمٍ نَاراً يَشِيبُ مِنْهَا الْوَلِيدُ 1
فَابْنُحَرْبٍ لِلْمُصْطَفَي وَابْنُهِنْدٍ لِعَليٍّ وَ لِلْحُسَيْنِ يَزِيدُ 2
1- «طائفة بنيعبدشمس براي طائفة بنيهاشم آتش فتنهاي را شعلهور ساختهاند كه در آن آتش كودكان خردسال تازه متولّد شده پير خواهند شد:
2- ابوسفيان براي مصطفي، و معاويه براي مرتضي، و يزيد براي امام حسين اين آتش را افروختند.»
مراد از ابنحَرب در بيت شاعر ابوسفيان بن اميّة بن عبدشمس است.
ابوسفيان كه اسمش حَرْب است از جمله سران و سرلشگران احزاب بود ب عليه رسول خدا، و از جمله كساني بود كه اجماع كردند و هم پيمان شدند بر مُنابَذة حضرت و بيرون كردن او و ترك معامله و مراودة با او، و از آنان بود كه در دَارُالنَّدْوَة حضور يافتند تا در امر قتل پيغمبر مشورت نمايند، و هم سوگندشدند بر كشتن رسول خدا همان طور كه مِقريزي قبلاً ذكر كرده است.
و سپس از آنان بود كه بر محاربة با رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم در غزوة[16] بدر به عنوان رأس و پيشوا لشگريانش را تحريض و ترغيب بر قتال مينمود. و در اين غزوه كشته شدند از روسا و بزرگان قريش، از آنان است وليد بن عَقَبَه دائي معاويه و پدر هند.
بعد از اين غزوه كه ابوسفيان از آن نجات يافت، بدون منازع و مزاحمي سيّد و سالار مكّه و رهبر قريش در جنگها و صلحها گرديد. اوست آنكه در روز اُحُد قريش را قيادت ميكرد، و در روز خندق رئيس و قائد جيش بود، و عرب را يكپارچه بر پيغمبر و اصحابش بر ميانگيخت، و يهوديان را بفريفت تا عهدشان را با پيغمبر و اصحاب او بشكستند. و اوست آن كه براي مقاومت قريش با پيغمبر و كيدشان و مكرشان به وي، يگانه متفكّر و مدبّر به شمار ميآمد[17]، و بر اين تدبير و تفكير باقي و مستمر بماند حدود بيست سال: از نخستين وهلة قيام دعوت رسول اكرم تا روز فتح مكّه كه با بينيِ به خاك ماليده شده و از روي اضطرار اسلام آورد.
او نذر ميكرد كه سرش را از جنابت با آب نشويد مگر اينكه با محمد صلی الله علیه وآله وسلّم بجنگد.
ما براي تو داستان اسلام او را در هنگامي كه محاصره شده بود و مَفرّي نداشت بنابر گفتار مِقريزي كه اينك ذكر كرديم بيان نمودهايم. در آن وقت با ابوسفيان پسرش معاويه و سائر اولاد او و كساني كه از قوم او با او اسلام آوردند، بودند و پيغمبر در آن روز به ايشان گفت: اِذْهَبُوا فَأنْتُمُ الطُّلَقَاءُ! «برويد! شما در امروز آزادشدگانيد!»
ابوسفيان و اولاد او بر همين نهج از الْمُوَلَّفَةُ قُلُوبُهُمْ ميباشند. مُولَّفةُ قلوبهم قومي بودند از بزرگان عرب كه از صدقات مقدار مالي به آنان ميدادند يا براي جلوگيري از اذيّتشان يا به اميد اسلامشان، و يا به جهت تثبيتشان در اسلام[18].
ابوسفيان و اولادش (پس از آنكه اسلام آوردند) از كساني بودند كه پيامبر براي دفع اذيّتشان از مال صدقات مُوَلَّفَةُ قُلُوبُهُم به آنان عطا ميفرمود. به علت آنكه همان طور كه گفتيم: اسلامشان صحيح نبوده است. چون عمر به ولايت رسيد سهميهشان را قطع كرد و گفت: انْقَطَعَتِ الرُّشَا. «رشوهگيري ديگر منقطع شد.» زيرا تعداد مسلمين كثرت پيدا كرده است.
بازگشت به فهرست
ابوسفيان از مولّفة قلوبهم و از طلقاء بود
و الْمُوَلَّفَةُ قُلُوبُهُمْ گروهي بودند از قريش كه در روز فتح مكّه اسلام آوردند اسلام ضعيفي.
طُلَقاء جميع طَليق است، و آن به معني كسي است كه در روز فتح مكّه از قريش كه مستحقّ كشته شدن بودند معهذا بر آنها منّت گذارده و آزاد شدند. از آنان است: ابوسفيان، سهل بن عمرو، حُوَيْطب بن عبدالعُزَّي، معاويه و يزيد دو پسر ابوسفيان.
شعار طلقاء دربارة محمد صلی الله علیه وآله وسلّم در ميان خودشان اين بود كه ميگفتند:
دَعُوهُ وَ قَوْمَهُ فَإنْ غَلَبَهُمْ دَخَلْنَا فِي دِينِهِ، وَ إنْ غَلَبُوهُ كَفَوْنَا أمْرَهُ!
«واگذاريد محمد را با قوم خودش! اگر بر آنها غلبه كرد ما در دينش داخل ميشويم، و اگر آنها بر محمد غالب شدند قومش ما را از شرّ او و از امر او كفايت خواهند نمود!»
ابنعباس ميگويد: گروهي نزد پيامبر ميآمدند، اگر به ايشان چيزي عطا مينمود اسلام را مدح ميكردند، و اگر از آنها منع مينمود مذمّت اسلام را ميكردند و عيبش را برميشمردند. از ايشان است ابوسفيان، و عُيَيْنَة بن حِصْن، و هر وقت نام از ابوسفيان ميبردند معاويه پسرش را هم با او ذكر ميكردند.[19]
أبورَيَّه پيش از اين مطالب، مطلبي دارد راجع به أبوهُرَيْرَه كه: او متّصل بود به دولت بنياميَّه و بني مُعَيْط اتّصال شديد و مستحكمي. او براي اين دولت شيعه بود و در حبل و ريسمانشان هيزم جمع مينمود، و در ساية قامتشان مينشست و با تمام توان و قدرت در ياري و نصرتشان ميكوشيد، و از همين جا نزد اين حكومت به حظوظ و صِلات و عطايائي جزيل نائل گرديد. بنيامَيَّه دو دستش را از عطاياي خود مملوّ ساختند. و براي ما سزاوار است پيش از آنكه متعرّض اين اتّصال شويم به طور مقدّمه سخني را بياوريم تا در آن حقيقت پيدايش اين دولت و كيفيّت بر پا شدنش و حالي كه زعماي آنها از اوَّلين روز دعوت پيغمبر داشتهاند، و نشستن آنها در هر كميني از راه و طريق رسول خدا، و إمعانشان در آزار او و بسيج جنگهاي خونين بر عليه او روشن گردد. (تا ميرسد به اينكه ميگويد:)
قيام دولت اُمَوي داراي ريشههاي عميقي ميباشد كه از زمانهاي خيلي دور در عصر جاهليّت در أحشاء أعصار متمركز گرديده است. و براي هر كس كه بخواهد تاريخ اين فَتْرَت از زمان را بداند واجب است كه با نفوذ و تعمّق در تاريخ پاي نهد، و آن را آن طور كه بوده است به صدق و راستي تصوّر نمايد، و پس از آن صورت آشكاراي آن را براي مردم به منصّة ظهور برساند.
اين ريشهها باز ميگردد به دشمني و عداوت متأصّلي كه در صدور بنياميّه نسبت به بنيهاشم قبل از اسلام متحقّق بوده است. و اين آتش شَنَآن و خصومت پيوسته ميان اين طائفه شعلهور بوده است تا زماني كه پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم با دعوت رسالت خود ظهور نمود، اين قوم از همة قبايل و طوائف سريعتر به معارضه و مبارزة او و جبههگيري در برابر دعوتش قيام كردند. ايشان در معارضه تعجيل نمودند و از روي حسدي كه در كانون وجودشان مشتعل بود از نشر دعوت او جلوگيري كردند و از تبليغ رسالت او مانع شدند، بلكه جنگهاي آتشين را بر عليه وي برافروختند. اين منع و جلوگيري و جنگها و آزارها و شدائد به نحو مدام و متّصل، پيوسته مستمرّ بود ميان ايشان با او حدود بيست سال، تا شهر مكّه را به نصرت الهيّه فتح كردند فَغُلِبُوا هُنَالِكَ وَانْقَلَبُوا صَاغِرِينَ.[20]،[21]
در اين حال ابوسفيان كه زعامت قريش را بعد از كشته شدن روساء و صناديدشان در واقعة بدر بر عهده داشت چارهاي نيافت جز تسليم شدن و اسلام آوردن از روي رغم أنف خودش و اولادش كه از زمرة آنها معاويه ميباشد.
اما از آنجا كه اين گونه اسلامشان ظاهري بود، و از حنجرهها و گلوهايشانمتجاوز نميگشت و أبداً ايمان به خدا و رسول در دلهايشان داخل نگرديده بود، فلهذا آنان بر همان مكنونات ضمير و نيّات و عقايد پيشين كه نبضشان بر آن طپش داشت، و بر همان عداوت و حقد و بغض موروث قديم، دوام و استمرار يافتند، و بر همان حِقد و كينة جديد كه سينههايشان را ميگداخت باقي بودند تا اينكه نبوّت در طائفة بنيهاشم كه دشمنانشان بودند ظهور يافت، و به يقين دانستند كه دعوت اين پيغمبر الي الابَد دوام خواهد يافت و نفوذ وسيطرهشان را در مكّه كه در آن عصر فقط از ايشان بود خواهد زدود و سيطره و قدرتشان را بر اهل مكّه محو خواهد نمود.
بازگشت به فهرست
ابوسفيان پيوسته در انتظارمرگ پيامبر صلی الله علیه وآله وسلّم بود
بدين جهت بود كه هميشه براي پيامبر در انتظار مرگ و مصيبت و رنج و مشكلات بودند، و در ترقّب آن بسر ميبردند كه باز فرصتي تازه برايشان به دست آيد تا آن قدرت را براي خود بازگردانند و بتوانند آن مجد و عظمت از دست رفته را إعاده دهند، و نفوذ كم رنگ و بيمقدار را استرداد كنند.
اين بود تا هنگامي كه رسول خدا به رفيق أعلي پيوست، آنان براي شعلهور ساختن آتش فتنه بشتافتند تا آن امارت و رياست را به طور نهال و جوانه باز براي خود عودت دهند ولكن اميدشان قطع و مكرشان به خودشان بازگشت. زيرا ابوبكر و عمر و علي نگذاشتند براي آنان كوچكترين منفذي باز شود[22] تا اينكه عمر بهواسطة هيئت موامره و مشاورة غير صحيحي كشته شد[23]. در اينجا نفاق را دور افكندند و بدون پرده براي مقاصد خود در سعي افتادند، و از هر طريق ممكن براي اقامة دولتي از ميان خودشان استفاده نموده آن را به كار بستند تا اينكه بعد از انتظار طويلشان، نيّت و عزمشان با استخلاف عثمان بعد از عُمَر در شروط و ظروفي كه اينك مجال تفصيلش نميباشد تحقّق يافت.
عثمان، اموي بود و از خودشان بود، در اين صورت مدّتي قليل نگذشت كه بنياميَّه و بنيأبي مُعَيْط را بر گردنهاي مسلمين سوار كرد، و با وصيّت عمر مخالفت نمود.[24]
أبورَيَّه در كتاب ارزشمند ديگرش راجع به اين موضوع و مطالبي كه حديث بر سر آن دَوَران دارد چنين ميگويد: آن كس كه اراده دارد تاريخ اسلام را بر محور حقّ و واقعيّت تدريس كند بر او حتم و واجب است كه احاطة علمي داشته باشد به جرياناتي كه عموماً قبل از اسلام و خصوصاً فيمابين بنيهاشم و بنياميّه در جاهليّت و سپس در اسلام به وقوع پيوسته است،[25] و به آنچه از عصر عثمان ميان صحابه واقع گرديده است، و به جنگهائي كه ميان علي 2 و ميان معاويه واقع شده است، در حالي كه لشگريان آن دو اكثراً از صحابه بودهاند. و به آنچه پس از اين ميان امويّين و عباسيّين اتّفاق افتاد، و همچنين به آنچه كه بين پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم و بين يهود جاري شد، و به آنچه كه اهل اديان و امَّتهاي ديگر از شَنَآن و بغض نسبت به اسلام در دل خود مكتوم ميداشتهاند.
حقّاً واجب است بر يكايك افرادي كه ميخواهند بر تاريخ صحيح اسلام واقف باشند آنكه به جميع اين امور و وقايع احاطة علمي پيدا كنند تا در پيش و در برابرشان آفاق بعيدهاي كه از آن نور قوي كه انسان را هدايت به تحليل حوادث به صدق و درستي كند، منكشف گردد تا وقايع و جريان امور را با علّتهاي صحيحه و تعليل واقع بينانه بنگرند.
زيرا تمام اين امور بدون شك تأثير شديدي در تكوّن تاريخ اسلامي و در دسيسههائي كه به واسطة أساطير در تفسير قرآن به كار گرفته شده است، و در آن أحاديثي كه از روي كذب و دروغ به پيغمبر نسبت دادهاند داشته است.
تاريخ به تو اطّلاع ميدهد كه رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم به رفيق أعلي انتقال نيافت مگر اينكه بنياميّه آن غيظ و غضبي را كه نسبت به بنيهاشم داشتند و در حين اسلام آن را به غِطاء اسلام مستور ميداشتند اظهار نمودند، و در صدد إغراء بنيهاشم در مطالبة به خلافت برآمدند تا فتنه برخيزد. امَّا بيداري علي كيدشان را حَبْط نمود و ايشان سكوت اختيار كردند؟ و آنچه در دل داشتند پنهان ساختند تا منتهز فرصت گردند و در وقتي كه ميتوانند بدان راه بيابند آن را به دست آورند. و اين امر در خلافت عثمان براي آنان ميسّر گرديد.
و اين بدان علت بود كه عثمان همين كه پا به دائرة ولايت امر نهاد، امويّون از آنچه در صدورشان مخفي ميكردند پرده برگرفتند - چون عثمان از بنياميّه بود - و شروع كردند با نهايت دقّت و مهارت خُطَّه و منهاج خود را تنفيذ دادن به طوري كه در همان زمان عثمان تمام امور ولايت يكسره از آن آنها شد. و در سالهاي أخيره نظام حكم از خلافت عادله[26] به سلطنت و حكومتي كه به دست أهواء جريان داشت و أغراض نفساني به طور تداول آن را قبضه كرده بود، درآمد.
از جمله مسائل تخيّليّه و افسانههاي ساخته دربارة وجود حضرت قائم آل محمد - عجل الله تعالي فرجه الشَّريف - داستان بحر أبيض، و جزيرة خضراء و مُثلَّث برمودا ميباشد كه بدون هيچ مدرك معتبري در سرزبانها افتاده است، و بر بالاي منابر مطالبي از آن به ميان آمده است، حتَّي در كتب مسائلي عنوان شده است كه همة آنها خالي از حقيقت ميباشد
جعل روايت حربهاي براي غلبة بنياميه
بعد از وفات عثمان از آنجا كه اتّفاق مسلمين شكسته گرديد، و آتش فتنه شعله گرفت، مردم به شعبههاي مختلفي منشعب شدند، به طوري كه هر يك از فرقهها تأييد حزب خودش را با تمام وسايل تأييد مادّيّه و معنويّه و قوليّه كه در استطاعت و قدرت خود داشت مينمود، يكي پيروي از هاشميّين داشت و آن ديگري ياري امويّين ميكرد و هكذا، در اين معركه به حقيقت دريافته بودند كه قويترين سِلاح غلبه بر حريف آن است كه هر فريقي به أدّلة مأثوره و أخبار مرويّه از پيغمبر پشت خود را ببندد و فرقة خود را استحكام بخشد و دعوتش را نيرومند كند.
بدين جهت بود كه همگي شروع كردند به روايت احاديثي كه آنها را نسبت به رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم ميدادهاند و بالخصوص در باب فضائل، همان طور كه در باب اسباب وضع حديث قبلاً در همين كتاب ديدي!
ايشان دست به جعل روايات كاذبه نزدند مگر به جهت آنكه ميديدند كه شخص رسول الله - صلوات الله عليه - تنها فردي است كه سرهاي سرشناسان به سوي وي فرود ميآيد، و مقام او در ميان جميع مجتمع از هر مقامي برتر است، وليكن در اينجا دست تقدير غلبه را بر بنياميّه عليه بني هاشم نگاشت به دو علّت:
اوَّل آنكه بنياميّه داراي قوّة مكر و قدرت حيله بودند.
دوم آنكه در دستشان مال و سلطنت و قهر وجود داشت.
و در آنجا يك ناحيه و جهت ديگري نيز در بازي با روايت حَظِّ بزرگي داشت و عاملان آن دينداران و صاحب شريعتاني بودند كه به طور خَفي و پنهان جعل حديث ميكردند، و هدف و منظورشان از اين جعل، خراب كردن عقائد پاك و طاهري بود كه در مسلمين وجود داشت. بدين طريق كه آنان داخل ميكردند مسائلي را كه در دين وجود نداشت، و از تعاليم معيوب و فاسد چيزهائي را دسّ مينمودند كه جمال شريعت را مُشَوَّه ميساخت.
آنان اهل كتاب بودند از يهود و نصاري، آنان كه از روي خدعه اسلام آورده بودند و پس از آن تا جائي كه مكر و كيدشان راه ميداد و هواي نفسشان رهبري مينمود إسْرائيليّات، و مسيحيّات، و اكاذيبي را در دين جديد عرب القاء كردند - چنانكه تو را بر آن مطلع كرديم-. و از اينجا و از ناحية أسباب كثيرهاي كه ما قبلاً برشمرديم وضع در روايت و كذب در خبر در ميان مردم فاش شد و همچون سيل، روايات جعليّه از رسول الله سرازير گرديد به طوري كه ابن عباس ميگويد: مردم در اين حال سوار هر شتر رام و هر شتر سركشي شدند: رَكِبَ النَّاسُ فِي ذَلِكَ الصَّعْبَةَ وَ الذَّلُولَ.[27]
يعني به هر روايت راست و دروغي برخورد كردند، و هر سخن حقّ و باطلي را با نسبت به پيامبر شنيدند.
شيخ محمد عَبْدُه جعل روايات را بالاخصّ در دولت امويّين عظيمترين مصيبت واردة در اسلام ميداند.
أبورَيَّه در تحت عنوان أعْظَمُ مَا رُزِيَ بِهِ الاءسْلامُ ميگويد: قال الاستاد الامام محمد عبده:
بر عالَم اسلام مصيبتي عظيمتر از آنچه كه منتسبين به اسلام بدعت گذاردند و از آنچه كه غُلات از افترائاتشان بر اسلام پديد آوردند، رخ نداده است. زيرا اينها موجب كشاندن فساد بر عقول مسلمين ميشد، و موجب سوء ظنّ غيرمسلمين به آنچه كه دين بر آن بنا شده است ميگرديد. كذب و دروغ بر دين محمدي در قرون اوَّلين به طور فراوان ظهور و بروز پيدا كرد حتّي كذب و جعل اخبار از زبان رسول الله در عهد صحابه - رضي الله عنهم - شناخته شد، بلكه كذب بر پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم در زمان حياتش نيز معروف شد...
مگر آنكه بليّة عامّه به أكاذيب در دولت امويّين بر مردم ثابت و محقّق گرديد. ناقلين كاذب زياد شدند و محدِّثين صادق كم شدند، و بسياري از أجلّة صحابه از بيان حديث خودداري كردند مگر از كساني كه وثوق به حفظ آنان داشتند از ترس تحريف رواياتي كه از ايشان اخذ ميشود...
و امام مسلم در مقدّمة صحيح خود گفته است: مَا رَأيْتُ أهْلَ الْخَيْرِ فِي شَيْءٍ أكْذَبَ مِنْهُمْ فِي الْحَدِيثِ[28].
«من نديدهام اهل خير و صلاح را در امري از امور كه دروغگوتر باشند از بيان حديث.»
پس از آن دامنة شرّ افتراء گسترده شد، و خطر اختلاق و دروغبافي از نواحي مختلفه دست به دست هم دادند و با امتدادهاي طويل زمان امتداد يافت.
و كسي كه به مقدّمة امام مسلم مراجعه كند درمييابد: مقدار تحمّل تَعَب و سختيي را كه وي در تصنيف صحيحش كشيده است، و مطّلع ميگردد بر آنچه كه داخل كنندگان در دين داخل كردهاند و از دين نيست.
و مخفي نيست بر اهل نظر در تاريخ اسلام كه دين اسلام چشمان عالَم را به قوّت نور درخشندة خود پوشانيد، و با سلطان سطوت بر سر امَّتها فرا آمد، و مانند جريان سيل در زمين سراشيب همة مردم را فرا گرفت و فيضانش به همه رسيد، و موجبات رغبتي را ارائه نمود و موجبات رهبتي را مُمَثَّل كرد، و براي خردمندان و اولواالالباب آيات بيّناتي برافراشت. و در پيامد اين دعوت، داخلشدگان در دين اسلام بر چند قسم بودهاند:
گروهي بدان معتقد شدند، چون نيازشان را بدان إذعان نمودند و استضائهشان را به نور آن لازم دانستند. وَ اُولَئكَ الصَّادِقُونَ.
بازگشت به فهرست
اسلام ظاهري برخي براي ترويج كتب خود
و گروهي از ملل مختلفه با انتحال به اسلام و تلقيب به نام اسلام و اتّسام به اسم و علامت اسلام، يا به واسطة رغبت در غنائمش، و يا به واسطة رهبت از سطوت اهلش، يا به واسطة عزيز و مكرّم شدن با انتساب به آن، لباس روئين اسلام را پوشيدند و اما لباس زيرين را در بر ننمودند. آنان لباس اسلام را بر ظواهر احوالشان به تن كردند امَّا اسلام زواياي دلشان را مَسّ نكرد. ايشان در باطن بر همان منهاج اديانشان باقي بودند و فقط با مسلمانان در ظواهرشان مشابهت داشتند.
خداوند راجع به قومي از اشباه ايشان ميگويد:
قَالَتِ الاعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَمْتُومِنُوا وَلَكِنْ قُولُوا أسْلَمْنَا وَ لَمَّايَدْخُلِ الاْءيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ.[29]
«عربهاي بياباني و صحرانشين ميگويند: ما ايمان آوردهايم. بگو: شما ايمان نياوردهايد، وليكن بگوئيد: ما تسليم شده، اسلام آوردهايم، در حالي كه هنوز ايمان در دلهاي شما داخل نشده است.»
از اين گروه، دستهاي هستند كه در رياء مبالغه ميكنند تا حدّي كه مردم معتقد ميشوند آنان از متّقيان ميباشند. پس همين كه از قومي و جمعيّتي احساس كردند كه بدانان وثوق دارند شروع ميكنند براي آنان روايات وارده در دين قديمشان را بيان كردن و آنها را إسناد به پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم و يا به بعض اصحاب او ميدهند.
و از روي همين سبب است كه ميبيني كه جميع اسرائيليّات و آنچه كه در شروح تورات آمده است، به عنوان احاديث نبويّه به كتب اسلاميّه انتقال پيدا كرده است.[30]
و بعضي از اين گروهها كساني ميباشند كه از روي تعمّد احاديثي را جعل كردهاند كه اگر معاني و محتواي آنها در افكار و عقول رسوخ كند اخلاق مجتمع را فاسد مينمايد و به كار و اعمال شرعيّه سستي ميبخشد، و امَّتها را از قيام و انتصار براي حقّ باز ميدارد و به همّتها و عرفها فتور ميدهد. مثل احاديث دالّة بر انقضا عمر اسلام «والعياذ بالله» و يا انسان را به طمع عفو خدا مياندازد با انحراف از عمل و شريعت او، و يا انسان را وادار ميكند كه تسليم مقدّرات شود، و راه عقل را در آنچه كه به صلاح دين و دنياي اوست ترك گويد.
بازگشت به فهرست
بزرگترين دشمنان اسلام ملاّنماياناند
تمام اينها را واضعين حديث جعل كردهاند به قصد افساد مسلمين و برگرداندن آنان از اصول دينشان، براي آنكه نظامشان را مختلّ سازند و قدرت و نيرويشان را ضعيف نمايند.
و از جمله دروغسازان حديث، گروهي ميباشند كه ميپندارند: زيادتي در اخبار و اِكثار در گفتار، شأن دين را بالا ميبرد، بنابراين تا حدّي كه دلشان خواسته است شروع كردهاند به بافتهها و هذيانها، و منظورشان از اين روايات پرداخته به دروغ، أجر و ثواب بوده است در حالي كه به آنان نخواهد رسيد مگر وزر و عقاب.
ايشانند آنان كه مسلم در صحيحش گفته است: مَا رَأيْتُ الصَّالِحِينَ فِي شَيْءٍ أكْذَبَ مَنْهُمْ فِي الْحَدِيثِ.[31] و مراد و منظورش از صالحين آن كساني ميباشند كه سبيلهايشان را دراز ميكنند، و لباسهاي گشاد ميپوشند، و سرهايشان را به پائين تكان تكان ميدهند، و صدايشان را زير و نازك و آهسته ميكنند، و در مساجد چاشتگاهان و شبانگاهان با هيكلهايشان ميروند امَّا دورترين مردم هستند از مساجد با ارواحشان. لبانشان را با ذكر تكان ميدهند و به دنبال آن دانههاي تسبيح را به حركت ميآورند،[32] وليكن ايشان همان طور كه علي بن ابيطالب فرموده است: جَعَلُوا الدِّينَ مِنْ أقْفَالِ الْبَصِيرَةِ وَ مَغَالِيقِ الْعَقْلِ، فَهُمْ أغْرَارٌ40 مَرْحُومُونَ، يُسِيئُونَ وَ يَحْسَبُونَ أنَّهُمْ يُحْسِنُونَ... فَهَوُلاَءِ قَدْ يُخَيَّلُ لَهُمُ الظُّلْمُ عَدْلاً، وَالْغَدْرُ فَضْلاً، فَيَرَوْنَ أنَّ نِسْبَةَ مَا يَظُنُّونَ -إلَي أصْحَابِ النَّبِيِّ مِمَّا يَزِيدُ فِي فَضْلِهِمْ، وَ يُعْلِي فِي النُّفُوسِ مَنْزِلَتَهُمْ، فَيَصِحُّ فِيهِمْ مَا قِيلَ: عَدُوٌّ عَاقِلٌ خَيْرٌ مِنْ مُحِبٍّ جَاهِلٍ.[33] تا آخر با اندكي اختصار.
«دين را قفلهاي بسته بر روي بصيرت قرار دادهاند، و كُلُونهاي بسته بر روي عقل، بنابراين ايشان أحمقاني هستند تهيدست. كار بد ميكنند و چنين گمان دارند كه كار خوب ميكنند...
پس گاهي براي اين جماعت، ستم به صورت داد و عدل تخيّل ميشود، و مَكر و غدرْ بهصورت شرف و فضيلت. ايشانمعتقدند كه آنچه را كه خودشان ميپندارند به اصحاب پيامبر نسبت دادن موجب زيادتي فضل و شرف آنها ميباشد، و موجب اعلاء منزلت و موقعيّتشان در نفوس مردمان. بنابراين صحيح است دربارة آنان آنچه گفته شده است كه: دشمن دانا به از نادان دوست.»
ابورَيَّه در باب روايت در اسلام و كيفيّت روايت در زمان خلفا مطلب را ادامه ميدهد تا ميرسد به اينجا كه ميگويد: از ميان اصحاب، آن كس كه از همه روايتش بيشتر بود أبوهُرَيره بوده است. وي مدّت سه سال صحبت پيامبر را داشت[34] و پس از آن حضرت صلی الله علیه وآله وسلّم قريب پنجاه سال عمر كرد،[35] و بدين جهت بود كه عمر و عثمان و عائشه روايتش را منكَر به شمار ميآوردند و وي را متَّهم به كذب و افتراء ميكردهاند. وي اوَّلين روايت كننده است در اسلام كه متَّهم واقع شد. و عائشه از همة ايشان انكارش بر وي شديدتر بود زيرا مدّتهاي طولاني او و عائشه هر دو زيست كردند و عائشه يك سال قبل از او بمرد...
پس از آن فتنه در أيَّام عثمان واقع شد، و ريسمان گفتار در اطراف خلافت به اضطراب افتاد، و مردم در انواع گوناگوني از شكّ و تحيّر و قَلَق فرو رفتند، و در ميان مردم افراد سرشناسي بودند كه در امر خود تثبّت و تحقيق نداشتند، و وقاية الهي رادعشان نبود، و اكثريَّت افراد مردم هم با رويّة آنان اُنس گرفته، باكي نداشتند در عدم تحقيق و تثبّت و تبيُّن تا آنكه در روايت رجوع نمايند به يك شهادت قاطعه يا دلالت قائمهاي كه حرز و پناهگاهشان باشد... (تا اينكه ميگويد:)
مگر آنكه رايات در آن روز پيوسته بر پا بود، و شاخهها هنوز سرسبز. در همين اواني كه امر ولايت هنوز محكم و مستحكم نگرديده بود كه ناگهان خوارج از سوئي خروج كردند، و مردم به فرقهها و احزاب متفاوت منشعب شدند، و امّت اسلام را فرقه فرقه ساختند.
بازگشت به فهرست
سه طائفه در اسلام جعل روايت كردهاند
(در اينجا سه طائفه جعل روايت كردند) يكدسته شروعكردند بهاخذ صناعت حديث، جعل و وضعميكردند، وحديث ميساختند، و كذب و دروغ ميبافتند. سپس دستة قُصَّاص و زنادقه پيدا شدند، و ديگر اهل اخبار زمانهاي پيشين و دوران اوَّلين كه بسيار به احاديث خرافي مشابهت داشت.[36] در اعصار مختلفهاي شَوْب و فساد و خَلْط در حديث از اينگونه وجوه واقع شد:
امّا قُصَّاص (داستانسرايان و قصّهگويان شبيه معركه گيران) وجوه عامّة مردم را به خود متوجّه و ملتفت ميكردند، و با روايات منكَر و غريب و كِذْب جيب مردم را تهي مينمودند و تلاش در كلاّشي داشتند. و معلوم است كه شأن عوام مردم آن است كه در برابر قاصّ (داستانسرا) مينشينند، و هر چه اخبار و سخنان و احاديث او عجيبتر و خارجتر از دائرة معقول باشد، و يا رقيقتر باشد تا دلها را محزون كند و اشگهاي چشم را روان سازد، بيشتر ميپسندند و دل ميدهند. و در تاريخ از اين گروه قَصَّاصان، أكاذيب عريضه و اخبار مستفيضهاي بجاي مانده است.
امَّا زنادقه آنها تمام اهتمامشان بر آن بود كه با حيله و مكر به اسلام حملهور شوند، و با وضع و دَسّ احاديث شنيعه و مستحيلهاي كه شبيه خرافات يونان و روم، و اساطير هنديها و پارسيان بوده است بر اهل سنَّت در روايتشان تشنيع كنند، و با ايراد وقايعي كه عقولْ صحيح نميشمرد و به نظرْ راست و مستقيم نميآيد أذهان امَّت را مشوب سازند.
و امَّا اهل اخبار اُمَم سالفه و وقايع پيشين، آنان قصدشان اين بود كه خرافات جاهليّت را به اسلام وارد نمايند، و راهي براي صحَّت آن بجويند تا به واسطة آن در تفسير و امثال تفسير، استعانت در تحريف داشته باشند. و أمثلة اينها بسيار و مشهور است.[37]
علاّمة حلّي؛ معتقد است كه معاويه ششماه مانده به ارتحال حضرت رسول اكرم ايمان ظاهري آورده است. وي در مقام ردِّ عمل عامّه و قراردادهاي مجعولة آنان ميگويد:
عائشه را اُمّ المومنين لقب دادند، و به غير او از زنهاي پيامبر چنين لقبي ندادند، و برادرش محمد بن ابيبكر را با عظمت شأنش و قرب منزلتش به پدرش و خواهرش: عائشه امّالمومنين، لقب خال المومنين ندادند؟
امَّا معاوية بن ابي سفيان را به خالالمومنين ملقّب نمودند چون خواهرش امّحَبيبَه دختر ابوسفيان يكي از زوجات پيامبر بوده است، و حال آنكه خواهر محمد بن ابيبكر و پدرش أعظمند از خواهر معاويه و پدرش. علاوه بر اينها رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم لعنت كرده است معاويةَ الطَّلِيقَ بنَ الطَّليقَ اللَّعِينَ ابْنَ اللَّعِينَ «معاوية آزاد شدة پسر آزاد شده، لعنت شدة پسر لعنت شده» را و گفته است: إذَا رَأيْتُمْ مُعَاوِيَةَ عَلَي مِنْبَري فَاقْتُلُوهُ! «زماني كه معاويه را بر بالاي منبر من ديديد، پس بكشيد او را!» معاويه از المولَّفُة قُلُوبُهم بوده است. وي با علي علیه السلام جنگيد در حالي كه علي نزد عامّه چهارمينِ خلفاء وامام به حقّ است و هر كس با امام حق محاربه كند باغي و ظالم ميباشد.
و تمام اينها بدان جهت بوده است كه محمد بن ابيبكر به علي علیه السلام محبّت داشته است، و از پدرش مفارقت داشته و بغض معاويه را به جهت محاربهاش با علي علیه السلام در دل داشته است.
بازگشت به فهرست
معاويه كاتب وحي نبوده است
معاويه را كاتب وحي نام نهادهاند، با آنكه يك كلمة واحدة از وحي را ننوشته است. بلكه وي براي رسولخدا صلی الله علیه وآله وسلّم نامههائي را مينوشته است. در محضرپيغمبر چهارده تن بودهاند كه وحي را مينوشتهاند اوَّلين و مخصوصترين و نزديكترين آنها به او علي بن أبيطالب علیهما السلام بوده است. از همة اينها گذشته معاويه در جميع مدّت رسالت رسول اكرم مشرك بوده است. وحي را تكذيب مينموده است، و به شرع استهزاء ميكرده است، و در يومالفتح در يمن بود، بر پيغمبر طعنه ميزد و به پدرش: صَخْر بنِ حَرْب نامهاي نوشت و او را در اسلامش تعييب و تعيير نمود. و ميگفت: أصَبَوْتَ إلَي دِينِ مُحَمَّدٍ؟! «آيا تو به دين محمد گرايش پيدا كردهاي؟!» و براي پدرش نوشت:
يَا صَخْرُ لاَتُسْلِمَنَّ طَوْعاً فَتَفْضَحَنَا بَعْدَ الَّذِينَ بِبَدْرٍ أصْبَحُوا مَزِقَا 1
جَدِّي وَ خَالِي وَعَمِّ الاُمِّ يَا لَهُم ُ قَوْماً وَ حَنْظَلةَ الْمُهْدِي لَنَا الاْرَقَا 2
فَالْمَوْتُ أهْوَنُ مِنْ قَوْلِ الْوُشَاةِ لَنَا خَلِّي ابْنَ هِنْدٍ عَنِ الْعُزَّي إذَا فُرِقَا 3
1- «اي صَخْر (پدر، ابوسفيان) از روي اختيار اسلام مياور تا ما را رسوا كني پس از آن كساني كه در غزوة بدر قطعه قطعه شدند:
2- جدِّ من، و دائي من، و عموي مادر من، بهبه چه قوم خوبي بودند! و ديگر حَنْظَلَه آن كه براي ما خواب و راحتش را فدا كرد.
3- پس مرگ سهلتر است از گفتار سخنچينان به ما! بگذار پسر هند را براي پرستيدن بت عُزَّي زماني كه هر گروه جدا شود.»
و فتح مكّه در شهر رمضان سنة هشتم از قدوم پيغمبر اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم به مدينه بوده است و معاويه در آن هنگام بر شرك خود پايدار بوده است، و از پيغمبر فراري بوده است به جهت آنكه پيغمبر خونش را هدر نموده بودند و روي اين اصل بود كه به مكّه گريخت و چون ملجأ و پناهي پيدا نكرد از روي اضطرار به سوي پيامبر آمد و اظهار اسلام كرد و اسلامش پيش از رحلت پيغمبر به فاصلة پنج ماه بوده است.
معاويه اميد خود را به عباس متوجّه كرد. عباس از وي نزد رسول خدا شفاعت كرد. رسول خدا پذيرفت واو را عفو فرمود. در اين حال عباس از رسول اكرم خواست تا او را اختصاص دهند و به كاتبان خود بيفزايند.
رسول خدا اجابت فرمود و وي را يكي از كاتبان چهاردهگانة خود معيّن فرمود. آيا در اين مدّت كوتاه چند نامه براي پيامبر نوشته است - اگر چه فرض نمائيم كه او از كاتبان وحي بوده است - تا اينكه استحقاق توصيف او به كاتب وحي غير از ماسواي او گردد؟!
و زَمَخْشري در «ربيعالابرار» كه از مشايخ حنفيّه ميباشد ذكر كرده است كه: چهار تن ادّعا كردند كه معاويه پسر ماست.
از اينها گذشته از جملة كتَّاب وحي، ابن أبيسَرْح بوده است كه مرتدّ شد و شرك آورد و دربارة او اين آيه نازل گشت: وَل'كِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ[38].
«وليكن كسي كه سينهاش براي كفر باز است، پس براي اين چنين كساني غضبي است از جانب خداوند، و از براي ايشان است عذابي عظيم.»
عبدالله بن عمر روايت كرده است كه گفت: من به حضور پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم رفتم و شنيدم كه ميفرمود: يَطْلُعُ عَلَيْكُمْ رَجُلٌ يَمُوتُ عَلَي غَيْرِ سُنَّتِي فَطَلَعَ مُعَاوِيَةُ.[39]
«الا´ن ظاهر ميشود بر شما مردي كه بر غير سنَّت من ميميرد. و معاويه نمايان شد.»
بازگشت به فهرست
كساني كه در جعل خبر يد طولائي داشتند
معاويه با تمام قوا و امكانات خود از حديث سازاني امثال كَعْب الاحبار و ابوهريره و عبيدالله بن عمرو بن عاص و سَمرة بن جُنْدَب بهره گرفت. اوَّلاً آنها را به شام توجه داد و شام را مقرّ و مستقرّ و محلّ نور و رحمت و نزول بركات سماوي توسّط همين جاعلان خبر به عامّة مردم نشان داد، و ثانياً عراق و علي و ياران او را محل خشن ونكبت و بعيد از نور و رحمت باز توسّط همين جاعلان خبر از لسان رسول خدا معرفي نمود.
در اين ميان كساني پيدا شدند كه براي وضع حديث يد طولائي داشتند و داعيهشان انحراف مذهب و تحريف عقائد مسلَّمة مسلمين بود كه معاويه از آنان و از شاگردان و تربيت شدگان زيردست آنان به تمام معني الكلمه براي اعلاء مجازي خود و نيز براي كوبيدن شأن و مقام حضرت اميرالمومنين علیه السلام كمك يافت. كعبالاحبار، و عبدالله بن سلام، و وَهَب بن مُنَبِّه چنانكه اخيراً خواهيم ديد سه نفر از أعلام و أعيان و اركان أحبار و علماي يهود بودند كه در تمام مدت بعثت رسول خدا قبل از هجرت و بعد از هجرت ايمان نياوردند، و پس از آنكه غلبة سياسي و نفوذ كلمة معنوي را با پيغمبر ديدند، و خلاصة مطلب خود را عقب يافته يافتند، به صورت ظاهر اسلام آوردند تا اوَّلاً از مزاياي ظاهريّة اسلام بهرهمند شوند و ثانياً چون از تورات و كتب انبياي سلف اطلاع كافي داشتند بتوانند با علم خود با جعل روايات مُحَرَّفه از تورات و حتَّي با جعل روايات كاذبه از لسان و قول رسول الله به اسلام راستين ضربات كوبنده و قارعة خود را بزنند.
آنها كساني بودند كه عمري از آنان سپري شده، و داراي وجهه و اعتبار بودند، و عالم به لسان عبري كتاب تورات كه عرب از آن خبر نداشت بودند. و لهذا راه جعل و تزوير خبر از هرگونه برايشان باز بوده است.
آنها براي خوشايند مسلمين خوشدل و زود باور، و براي جلب توجه عامّة مردم به خود كه اهل اسرار الهيه و رموز ربّانيّه از كتب انبياء گذشته ميباشند، تا به سخنانشان گوش فرا دهند و گفتارشان را خوب خريداري نمايند، رواياتي را از تورات در عظمت و مقام حضرت رسول اكرم براي مردم ميخواندهاند، و مردم تازه مسلمان هم كه طبيعي است براي دلگرمي خود به نبوّت پيامبرشان دور آنها را ميگرفتند، و سخنانشان را هرچه بود صددرصد به عنوان اخبار غيبيّة پيغمبران سالفه ميپذيرفتند، آنگاه آنان لابلاي اين اخبار از احاديث كاذبه كه مخالف عقل و وجدان و خلاف شرع بود جعل ميكردند و به پيغمبر نسبت ميدادند تا احاديث نبويّه در ميان مردم به صورت سنَّت قبيحه، و عمل ناهنجاري جلوه كند، و با وجود اين احاديث نه تنها كسي ديگر اسلام نميآورد بلكه تدريجاً عقيدة متين مسلمين پيشين سُست و واهي شده، و در دلهاي فرزندانشان اسلامْ معيوب و مخدوش وارد ميگردد و آن هم دوام و ثباتي نخواهد يافت.
ببينيد عيناً مانند امروز مردم شيعه كه چون واقعة تازه پديدي پيشامد كند، ميپرسند:آيا دراخبار واحاديث، اينرا از علامات ظهورشمردهاند؟! آن وقتخداي ناكرده اگر شخص نادرستي در ميان باشد براي گرمي دل عوام النَّاس شروع ميكند به يك سلسله مطالبي كه نه سند شرعي دارد و نه دليل عقلي، و در اين صورت مشهود است كه عقيدة عامّه در سطح نازلي از معرفت واقعي امام، پائين ميافتد د حالي كه آن مذهب تشيّع و متين كه هر كلامش توأم با دليل عقل و برهان است هرگز دربارهاش انتظار نميرود كه به صورت حكايات و قصص تخيّليّه و افسانههاي شبيه به بافتههاي خواب و رويا جلوه كند و مطالب ضدِّ عقل در آن به كار رود.
بازگشت به فهرست
داستان جزيرة خضراء تخيّلي است
جزيرة خضراء كه غالباً جزيرهها خضراء هستند (سرسبز از درخت و گياه) اوَّلاً در مغرب اندلس محل مهدي خليفة فاطميّين بوده است كه اينك در زيرآب فرورفته است. جزيرة خضراء محل مهدي بوده و بعداً به آن كلمة قائم را افزودند و شد: محل مهدي قائم، و بعداً گفتند لابد مهدي بايد زن داشته باشد زيرا امكان ندارد امام زمان به سنَّت پيغمبر عمل نكند، و آن فرزندان هم فرزنداني دارند وَ هَلُمَّ جَرّاً.
مثلّث برمودا خليجي است كه در تحت آن معدن مغناطيس متحرّك وجود دارد، و هر كشتي و أحياناً هر هواپيما از آنجا عبور كند آن را به خود جذب ميكند. چه كسي گفته است كه آنجا جزيرهاي است محل اقامت حضرت؟! امروز با ماهوارهها تمام نقاط زمين را عكسبرداري كردهاند و حتي در ايران گفتهاند: چند درياچه وجود دارد كه در نقشة جغرافيائي موجود نيست و بعضي گفتهاند: امكان دارد سدّهائي بوده باشد كه جديداً احداث شده و به صورت درياچه درآمده است.
و چرا جزيرة خضراء در مثلّث برمودا كشتيها و طيّارهها را ساقط كند و غرق نمايد گرچه همة سرنشينان آن مشرك بوده باشند؟! مگر امام زمان مركز عدل و كانون رحمت نيست؟! و بدون اتمام حُجَّت و اقامة برهان حتّي كفّار حربي را نميكشد تا چه رسد به مستضعفان!
آيا امام زمان اين آيه را نخوانده است: وَ مَا كَنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّي نَبْعَثَ رَسُولاً[1].
«ابداً دأب و دَيْدن ما آن نيست كه عذاب كنيم مگر زماني كه رسولي را بفرستيم و حجّت را تمام نمائيم.»
امروزه بسياري از ظهور حضرت در هراس هستند. ميگويند: چون وي ظهور كند ما را ميكشد. اين عقيده افسانهاي است باطل. او تا حجّت را بر فرد فرد مردم تمام نكند كسي را نميكشد. او دوست را نميكشد. او منكر و معاند و دشمن را ميكشد. پس چرا ما از وي و از ظهور وي گريزان باشيم؟! ما در انتظار فرج هستيم تا يك نظر مرحمت بفرمايد و جان و روح و نفس ما را زنده و شاد و شاداب و سرشار از عشق خدائي كند!
داستان جزيرة خضراء را مجلسي در «بحار الانوار» نه در ضمن اصول معتبره و روايات واردة از آن اصول آورده بلكه تصريح ميكند كه چون من براي صحّت آن سندي نيافتم در بابي عليحده به عنوان اشياء يافت شدة بدون سند ذكر كردهام. و ميگويد: من چنين رسالة مشتهرهاي را كه به قصّة جزيرة خضراء در بحر أبيض است يافتهام و دوست داشتم آن را ذكر كنم. تا ميرسد به اينجا كه صاحب رساله (كه مجهول است) ميگويد:
من يافتم در خزانة اميرالمومنين علیه السلام و سيدالوصيّين و حجّة ربّ العالمين و امام المتّقين علي بن ابيطالب علیه السلام به خطّ شيخ فاضل و عالم عامل: فضل بن يحيي بن علي طَيِّبي كوفي - قدّس الله روحه - اين مطالب را...
محدّث نوري؛ در كتاب «نجم ثاقب» اين داستان را مفصّلاً ذكر كرده است و در پايان آن گفته است: علاّمة مجلسي در «بحار» و فاضل خبير ميرزا عبدالله اصفهاني در «رياض العلماء» نقل نمودهاند از رسالة جزيرة خضراء كه صاحب رساله گفت: يافتم به خطّ شيخ فاضل - تا آخر قضيّه و اشاره نكردهاند به اسم يابنده و جامع حكايت و به همين قدر اكتفا نمودهاند در اعتبار. ولكن فاضل صالح آقاخوند ملاّكاظم هزارجريبي تلميذ استاد اكبر علاّمة بهبهاني در كتاب «مناقب» خود گفته كه اين حكايت منقول است از خط شيخ اجلّ افضل... محمّد بن مكّي مشهور به شهيد به نقل جمعي از مومنان تقيِّ ثقه معتمَد به لَفظ عربي.[2]
تا آنكه گويد: و اما فضل بن يحيي راوي اصل حكايت پس او از معروفين علماست. شيخ حرّ فرموده است: او فاضل و عالم و جليل است و «كشف الغُمَّة» را از مولّفش علي بن عيسي إربلي روايت و آن را به خط خود نوشته است واز علي بن عيسي براي او اجازهاي است. سنة ششصد و نود و يك - تا آخر كلام[3].
حقير گويد: اوّلاً جلالت و علم و فضل عالم جليل: فضل بن يحيي، رساله را معتبر نميكند زيرا مرد راوي از او مجهول ميباشد نه خود او. و جعل كنندگان حديث از زبان شخص مشهور و معتمدي جعل ميكنند نه از هر كس.
و ثانياً نقل آقاخوند ملاّ كاظم هزارجريبي از جمعي از مومنان متّقي و موثّق كه راوي رسالة شهيد ميباشد به طور حتم نادرست است. زيرا شهيد در سنة 734 متولد و در سنة 786 در سن 52 سالگي به شهادت رسيده،[4] و انشاء كنندة اين رساله آن را در سنة 699 عنوان كرده است. پس شهيد كه بعد از جريان واقعة مسطورة جزيرة خضراء به فاصلة سي و پنج سال متولد شده است چگونه امكان دارد راوي اين رساله باشد؟! و علاوه ما در متن رساله مطالبي را مييابيم كه خلاف واقعاست[5].
مرحوم محدّث نوري؛ گويد: و در مجلّد سماء و عالم «بحار» نقل كرده از كتاب قسمت أقاليم ارض و بلدان آن كه تأليف يكي از علماي اهل سنَّت است كه او گفته: «بلد مهدي» شهري است نيكو و محكم، بنا كرده آن را مهدي فاطمي و براي آن قلعه قرار داده، و از براي آن درهائي از آهن قرار داد كه آهن هر دري زياده است از صد قنطار. و چون آن را بنا نمود و محكم كرد گفت: الا´ن ايمن شدم بر فاطميّين.[6]
مُعَلِّق اين مجلد از كتاب «بحارالانوار» مجلسي: عالم متضلّع خبير شيخ محمد باقر بهبودي در تعليقة خود در اين قسمت از كتاب گويند:
اين داستان، داستاني است ساختگي و تخيّلي، كه آن را نويسندهاش بر رسم قصّهگويان و داستانسرايان نگارش داده است. و اين گونه داستانسرائي در اين زمان متداول است و آن را رمانتيك گويند و تأثير عظيمي در نفوس خوانندگان دارد چون بدان سوي منجذب ميشوند، بنابراين اشكالي ندارد هنگامي كه مردم بدانند اين داستان، قصّهاي است تخيّلي![7]
آية الله محقّق خبير حاج ميرزا ابوالحسن شعراني نيز به طور اشاره از پنداري بودن جزيرة خضراء و مثلَّث برمودا عبور فرمودهاند، و جناب آيةالله حاج شيخ حسن حسنزادة آملي آن را بازگو كردهاند.[8]
باري وجود أقدس امام زمان: حجّة بن الحسن العسكري - عجّل اللّه تعالي فرجه الشَّريف - از روايات متواترة مستفيضة ثابته به اجماع امَّت، به دليل عقل، مطلبي است برهاني. ديگر شيعه چه نياز به نقل شواهد و مطالب ضعيف و بدون اعتبار دارد كه در كتب خود بگنجاند؟!
اين گونه روايات جزيرة خضراء كه مخالف واقع و اعتبار است آيا جز سخريّه به دست معاند و دشمن مگر ثمر ديگري دارد؟!
جائي كه استاد شيعه شناس و صاحب كرسي شيعه شناسي فرانسه پروفسور هانريكُرْبَن بهمذهب شيعه تنها بهواسطة اعتقاد به وجود امام زمان امام زندهگرايش پيدا ميكند و آن را اصيلترين مذهب در دنيا به شمار ميآورد و بر آن اساس، دليل عقلي اقامه ميكند، ديگر ما نبايد از اصول مسلَّمة عقليّة معتبره و نقليّة صحيحه تجاوز كنيم و با نقل كلمات مشكوكه و حكايات تخيّليّه خود را سرگرم سازيم.
بازگشت به فهرست
حيات و امامت حضرت مهدي اظهر من الشمس است
حضرت علاّمه استاذنا الاكرم طباطبائي - رضوان الله عليه - ميفرمودند:
كُرْبَن معتقد بود كه در دنيا يگانه مذهب زنده و اصيل كه نمرده است مذهب شيعه است، چون قائل به وجود امام حيّ و زنده است، و اساس اعتقاد خود را بر اين مبني ميگذارد، و با اتّكاء و اعتماد به حضرت مهدي قائم آل محمد: محمد بن الحسن العسكري پيوسته زنده است.
چون كليميان دينشان با فوت حضرت موسي مرده و عيسويان با عروج حضرت عيسي. و ساير طبقات مسلمانان با رحلت حضرت محمد. ولي شيعه زمامدار و امام و صاحب ولايت خود را كه متّصل به عالم معني و الهامات آسماني است زنده ميداند. و اين مذهب شيعه فقط زنده است.
كُربن خود به تشيّع بسيار نزديك بود. و غالباً دعاهاي صحيفة مهدويّه را ميخواند و گريه ميكرد.[9]
باري اين مطلب را شاهد آورديم تا تكليف قبول و پذيرش عوام امَّت در برابر حديثسازان روشن گردد.
معاويه از كعب الاحبار يهودي منافق مَكَّار و حيلهگر استفادهها برد، و از شاگرد او ابوهريره بهرهها گرفت. و نه تنها در جعل حديث در اعلاء شأن معاويه، بلكه در تنقيص منزلت اميرالمومنين علیه السلام صدها روايت ساختند.
ابورَيَّه ميگويد: خدمت ابوهريره در جعل حديث به جميع آل ابيالعَاص و ساير بنياميَّه بخصوص، جهاد عظيمي بود براي وي كه با شمشير و يا با مال ساخته نميشد، و فقط با احاديثي صورت ميگرفت كه آنها را در ميان مردم منتشر ميكرد و در آنها از لسان رسول خدا علي رضی الله عنه را طعن ميزد و بدين وسيله ياران و انصارش را مخذول مينمود، و مردم را در هالهاي قرار ميداد تا از وي برائت جويند، سپس آن احاديث را به احاديثي در فضيلت عثمان و معاويه مُشَيَّد مينمود.[10]
شدت اخلاص ابوهريره به معاويه تا حدّي بود كه در مواقعي از صِفيّن تمنّا ميكرد كه اي كاش از جنگاوران و دليران كارزار بود تا بر ضدّ علي رضی الله عنه در معارك جنگ فرو ميرفت و غوطه ميخورد.
عتكي روايت كرده است كه: در صفّين ابوهريره با معاويه بود و پيوسته ميگفت: اگر من به سوي اهل عراق يك تير از پيكان رها كنم براي من بهتر است از شتران سرخ موي.[11]
و در كلام ابن صَلاح و غيره در باب «رواية الاكابر عَنِ الاصاغِر» آورده است كه: ابنعباس و عبداللههاي ثلاثه و ابوهريره و غيرهم از كعب الاحبار يهودي كه در عصر عمر از روي خدعه اسلام آورد، نقل روايت نمودهاند و وي را از أعاظم تابعين شمردهاند، و سپس او را بر مسلمين آقائي و سيادت بخشيدهاند.[12]
بازگشت به فهرست
رواج بازار جعل حديث در زمان معاويه
بازار وضع حديث در زمان معاويه رواجي بسزا داشت. چون خوشايند معاويه بود، و طبعاً در اين گونه امور هر امري شدّت ميپذيرد و دروغها و تهمتها به عرصة ميدان مينشيند.
آية الله حاج شيخ حسينعلي منتظري آوردهاند: مرحوم حاج ميرزا عليآقاي شيرازي - خداوند رحمتش كند - از علماي اصفهان بود، ميگفت كه: يك آقائي پاي منبري نشسته بود و يك روضه خوان هم بالاي منبر داشت تعريف از اين آقا ميكرد كه اين آقا چه كرده است!
بعد اين آقا از پاي منبر گفت: فرزند! ميدانم دروغ ميگوئي، تملّق ميگوئي، اما بگو كه خوشم ميآيد.[13]
اين حكايت ميرساند كه مدح كردن گر چه از بزرگان دين باشد، و گر چه دروغ باشد، معذلك در نفوس اثر ميگذارد، و بايد جلوي آن را گرفت و آن را از بن قطع نمود.
أبَوريَّه داستان عجيبي ذكر ميكند براي اين موضوع كه جاي شنيدن است. او ميگويد: ما براي تو فقط يك مثال از مثالهاي جعل روايت به جهت تقرّب به ملوك و اُمراء ذكر ميكنيم:
هارون الرَّشيد از كبوتر و كبوتر بازي خيلي خوشش ميآمد. كبوتري را براي وي به رسم هديه آوردند در وقتي كه أبُوالبُخْتَرِي قاضي[14] نزد او بود. ابوالبختري گفت: ابوهريره از پيغمبر روايتكرده است كه فرمود: لاَسَبْقَ[15] إلاَّ فِي خُفٍّ أوْ حَافِرٍ أوْ جَنَاحٍ.
«هيچ مسابقهاي (و يا هيچ برد و باختي) جائز نميباشد مگر در مورد حيوانات كفشدار مانند شتر، و يا سمدار، و يا بالدار.» و كلمة جناح (بالداران) را از نزد خود بيفزود. و اين لفظي بود كه براي خوشامد هارون فوراً از نزد خود آن را جعل كرد. هارون به او جائزة گرانبهائي عطا كرد.
چون أبوالبختري از حضور هارون بيرون رفت، هارون گفت: به خدا قسم من دانستم كه او دروغ گفته است. و امر كرد تا كبوتر را ذبح كردند.
به هارون گفتند: گناه كبوتر چه بود؟! گفت: به خاطر آن بود كه بر رسول خدا دروغ بسته شد.[16]
در اينجا ميبينيم هارون با آنكه يقين دارد در اين حديث لفظ جناح را از روي كذب اضافه كرده است ولي معذلك به واسطة جعل اين حديث كه كبوتر بازي او را امضاء ميكرد، به او جايزة سَنيّهاي داد.
معاويه كسي است كه مبدأ خلافت را در اسلام منهدم كرد و تا امروز ستوني براي آن برافراشته نشده است، و دمشق را پايتخت سلطنت خود قرار داد. و اينك بنگر بعضي از روايات مجعول را كه در فضيلت معاويه ساختهاند:
ترمذي تخريج روايت كرده است كه پيغمبر به معاويه گفت: الَّلهُمَّ اجْعَلْهُ هَادِياً مَهدِيّاً. «بار خداوندا! او را هدايت كننده و هدايت شده بگردان!»
و در روايت دگري است كه پيغمبر گفت: اللَّهُمَّ عَلِّمْهُ الْكِتَابَ وَالْحِسَابَ، وَ قِهِ الْعَذَابَ!
«بار خداوندا! به او كتاب و حساب بياموز، و او را از عذاب حفظ كن!»
و در اين حديث يك زيادتي وجود دارد كه ميگويد: وَ أدْخِلْهُ الْجَنَّةَ.[17] «و او را داخل بهشت بگردان.»
بازگشت به فهرست
جعل حديث در فضيلت شام
و بيهقي در «دلائل» از ابوهريره مرفوعاً روايت كرده است كه: الْخِلاَفَةُ بِالْمَدِينَةِ وَالْمُلْكُ بِالشَّامِ. پيغمبر فرمود: «مقرّ خلافت در مدينه است و مقرّ سلطنت در شام.»
و از كعب الاحبار روايت كرده است كه: أهْلُ الشَّامِ سَيْفٌ مِنْ سُيُوفِ اللهِ يَنْتَقِمُ اللهُ بِهِمْ مِمَّنْ عَصَاهُ.
«اهل شام شمشيري هستند از شمشيرهاي خداوند، خداوند به واسطة آنان از كسي كه عصيان او را بكند انتقام ميكشد.»
و در حديث دگري است: سَتُفْتَحُ عَلَيْكُمُ الشَّامُ. فَإذَا خَيَّرْتُمُ الْمَنَازِلَ فِيهَا فَعَليْكُمْ بِمَدِينَةٍ يُقَالُ لَهَا «دِمَشْقُ» - وَ هِيَ حَاضِرَةُ الاُمَويِّينَ - فَإنَّهَا مَعْقِلُ الْمُسْلِمِينَ فِي الْمَلاَحِمِ، وَ فُسْطَاطُهَا مِنْهَا بِأرْضٍ يُقَالُ لَهَا: الْغُوطَةُ.[18]
«به زودي كشور شام براي شما فتح ميشود. پس شما اگر خواستيد منزلي را براي خود اختيار كنيد به شهري برويد كه بدان دمشق گويند - و آن شهر پايتخت بنياميّه ميباشد - چرا كه شهر دمشق در فتنهها و جنگها پناهگاه مسلمانان است. و لشگرگاه آن شهر در زميني است كه بدان غُوطَه گويند.»
گروهي از مردم كتابهائي در فضايل بيتالمقدس و ساير اماكن شام تدوين نمودهاند و در آنها از آثار منقولة از اهل كتاب مطالبي را بيان كردهاند، و از كساني بيان كردهاند كه براي مسلمين حرام است دينشان را بر آن اساس بنا نمايند. و پهلوان ميدان، كسي كه از او اين اسرائيليّات نقل شده است كعب الاحبار است، و اهل شام بسياري از اسرائيليّات را از او اخذ كردهاند.
اصل قرية أبْدال
از اختصاصاتي كه در فضيلت بلاد شام قائل گرديدهاند - پس از آنكه شام و اهل شام را توصيف كردهاند به آنچه توصيف كردهاند - آن است كه براي آن «أبدال» معيّن كردهاند.
اين عقيده از عوامل هدم اسلام است، زيرا كه صوفيّه آن را اصل براي طريقتشان اتخاذ كردهاند، و تمام أوهام و خرافاتشان را بر آن بنا نهادهاند.
بازگشت به فهرست
معاويه خود را امين وحي خدا ميداند
واقِدي روايت كرده است[19] كه چون بعد از بيعت امام حسن (سنة 41 ه) معاويه از عراق به شام مراجعت كرد به خطبه برخاست و گفت:
أيُّهَا النَّاسُ! إنَّ رَسُولَ اللهِ قَالَ: إنَّكَ سَتَلِي الْخِلاَفَةَ مِنْ بَعْدِي! فَاخْتَرِالارْضَ الْمُقَدَّسَةَ فَإنَّ فِيهَا الاَبْدَالَ؛ وَ قَدْ أخْبَرْتُكُمْ فَالْعَنُوا أبَاتُرَابٍ! - أيْ عَلِيَّ بْنَ أبِيطَالِبٍ.
«اي مردم! به درستي كه رسول خدا به من گفت: تو به زودي خلافت را پس از من حيازت خواهي كرد! پس أرض مقدّس را براي خود اختيار نما! زيرا در آن «أبدال» وجود دارند و من اين امر را به شما خبر دادم! بنابراين بر «أبُو تُراب» لعنت بفرستيد -يعني بر علي بن ابيطالب.»
فرداي آن روز كاغذي نوشت و مردم را جمع كرد و آن كاغذ را بر آنان قرائت نمود در آن كاغذ آمده بود:
هَذَا كِتَابٌ كَتَبَهُ أمِيرُالمُومِنينَ مُعَاوِيَةُ صَاحِبُ وَحْيِ اللهِ الَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً نَبِيّاً و كَانَ اُمِّيّاً لاَ يَقْرَأُ وَ لاَيَكْتُبُ، فَاصْطَفَي لَهُ مِنْ أهْلِهِ وَزِيراً كَاتِباً أمِيناً. فَكَانَ الْوَحْيُ يَنْزِلُ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ أنَا أكْتُبُهُ وَ هُوَ لاَيَعْلَمُ مَا أكْتُبُ! فَلَمْ يَكُنْ بَيْنِي وَ بَيْنَ اللهِ أحَدٌ مِنْ خَلْقِهِ.[20] فَقَالَ الْحَاضِرُونَ: صَدَقْتَ![21]،[22]
«اين نامهاي است كه اميرالمومنين معاويه صاحب وحي خدا - آن كه محمد را به پيامبري برانگيخت در حالي كه او درس ناخوانده بود و نميتوانست بخواند و نميتوانست بنويسد - نوشته است.
خداوند براي محمد از اهل او وزيري كاتب و امين برگزيد. بنابراين وحي بر محمد نازلميشد و من مينوشتم و اونميدانست من چهمينويسم. عليهذا درميان من و ميان خدا هيچ يك از خلايق او وجود نداشتند! حاضرين گفتند: راست گفتي!»
ابن خلدون راجع به طرز و كيفيّت روايات اسرائيليّه در تفسير قرآن كريم گويد:
هنگامي كه بنا شد علوم لسان به طور صناعي در موضوعات لغت و احكام اِعراب و بلاغت در تراكيب درآيد، و دواوين نوشته شد بعد از آنكه اين علوم فقط به صورت ملكههاي ذهني عرب بود و به نقل و يا به كتابي مراجعه نميگشت، آن ملكات به نسيان سپرده شد و بنا شد رجوع به كتب اهل لسان شود. در اين حال در تفسير قرآن نياز به كتاب شد زيرا قرآن به زبان عرب و بر منهاج بلاغت آنهاست. در اين وقت تفسير به دو قسم منقسم گرديد:
تفسير نَقْلي كه مستند ميباشد به آثار منقولة از سَلَف، و آن عبارت است از معرفت ناسخ و منسوخ و اسباب نزول و مراد و مقصود آيات. و تمام اين امور دانسته نميشود مگر به واسطة نقل از صحابه و تابعين. متقدِّمين در اين امر مطالبي را گرد آورده و محفوظ داشتند مگر اينكه كتب و منقولاتشان مشتمل بود بر غَثّ و سَمين، و مقبول و مردود.
و اين به علت آن بود كه عرب، اهل كتاب و علم نبودهاند و آنچه برايشان غلبه داشت بياباني بودن و بيسوادي بود. و هنگامي كه نفوسشان اشتياق پيدا ميكرد تا اطلاع حاصل كنند به آنچه كه نفوس بشر به آن اشتياق پيدا ميكند از اسباب مُكَوِّنات و ابتداي آفرينش و اسرار وجود، آنها را فقط از اهل كتاب ميپرسيدند كه پيش از ايشان صاحب كتاب بودهاند و از آنان استفاده مينمودند.[23] و ايشان اهل تورات بودند از يهوديان، و كساني كه از دين يهود پيروي ميكردند كه مردم نصاري بودهاند.
و اهل توراتي كه در آن روز در ميان عرب بودهاند مردمي بَدَوي بودهاند مانن آنها و از آن مسائل اطلاعي نداشتند مگر آنچه عامّة مردم از اهل كتاب مطَّلع بودهاند. و مُعْظَمِشان از حِمْيَر بودهاند آنان كه به دين يهود گرويدند. و وقتي كه اسلام آوردند باقي ماندند بر همان عقائد پيشين خود در آنچه كه متعلّق به احكام شرعيّه نبوده است كه در آنها احتياط مينمودهاند، مثل اخبار بَدْو خلقت و آنچه راجع به حوادث و مَلاحِم و امثال اينها بوده است.
و آن افراد مثل كعب الاحبار، و وهب بن مُنَبِّه و عبدالله بن سلام و امثالهم بودهاند. بر اين اساس كتب تفاسير پر و سرشار شد از منقولات و اخباري كه نزد آنها بوده است.
در امثال اين اغراض و امور رواياتي نقل شده است كه فقط بديشان ختم ميشود، زيرا از زمرة احكام نبوده است تا در صحّت آنها كه واجب است طبق آنها عمل گردد تحرِّي و تفحُّص به عمل آورده شود.
و مفسِّرين هم در امثال اين امور تسامح نمودند و كتبشان را از اين منقولات پر كردند